حاج آقا اجازه دهید گفت وگو را از ماجرای ورود به حوزه و طلبه شدن شما آغاز کنیم.
تقدیر الهی این بود که من به سمت حوزه و طلبگی بیایم. 9 سالم بود که به تشخیص ناظم مدرسه مان پیش نماز شدم.
در سن 9 سالگی امام جماعت شدید؟ مگر می شود؟!
امام جماعت دانش آموزان مدرسه بودم. کسانی که به من اقتدا می کردند، بین کلاس های اول تا پنجم بودند. یادم می آید روزی دیر به نماز رسیدم، برای همین یکی دیگر از دانش آموزان امام جماعت شده بود. وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از« اهدناالصراط المستقیم »خواندم. جالب این بود که بدون تکبیرة الاحرام شروع کردم و هیچکس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود!
نخستین حوزه ای که در آن درس خواندید، کدام بود؟
ابتدا در محضر سیدی که جامع المقدمات می گفت، درس خواندم، اما بعد از مدتی همه محصلان به همراه استاد تصمیم گرفتیم دنبال استاد بهتری برویم تا آنکه مسجد لرزاده را به ما معرفی کردند و رفتیم آنجا.
آن روزها کار هم می کردید؟
بله همزمان با خواندن درس طلبگی در بازار تهران با ماشین تحریر کار می کردم. در اصل میرزا بنویس بودم و کاملا به کارم تسلط داشتم. با آنکه نوجوان بودم، پالتوی بلندی می پوشیدم و عرقچین بر سر می گذاشتم، مثل مردهای 50 یا 60 ساله، برای همین همه به من آقا میرزا می گفتند. آن روزها مرحوم شیخ علی اکبر برهان در مسجد لرزاده تدریس می کردند. هر روز صبح، قبل از اینکه سر کار بروم، نزد ایشان می رفتم و درس می خواندم تا آنکه اواخر کتاب «سیوطی»، عشق طلبگی عجیب به سرم زد و تصمیم گرفتم بازار را رها کنم و تمام وقت در حوزه بمانم.
خانواده تان از طلبه شدنتان راضی بودند؟
پدرم اصلا موافق نبود. بستگان هم دائم نصیحت می کردند که تو باید کار کنی و خرج پدرت را بدهی، اما من عاشق بودم و انگار گم شده ای داشتم. عشق عجیبی بود. وقتی طلبه ها را می دیدم، با خودم می گفتم: خدایا! می شود من هم طلبه شوم؟
پدرتان چطور راضی شد؟
راضی نشد. برای آنکه با خیال راحت طلبه شوم، رفتم نزد مرحوم آیت ا… شاه آبادی که استاد امام خمینی (ره) بودند. از ایشان خواستم استخاره کند. آقا قرآن را باز کرد و با تبسم به من گفتند: خوب است. همان روزها در عید 17 ربیع الاول عمامه گذاشتم. این موضوع بلافاصله در بین بستگان پیچید. شب که به خانه رفتم، برای آنکه پدرم عمامه را نبیند، زیر عبا پنهانش کردم. اما از قضا فهمید و داد و بیداد در خانه به راه انداخت. داخل اتاق نشسته بودم و گریه می کردم، شیرین ترین گریه های عمرم بود. بهترین شبهای زندگی من همان شب ها بود که تازه معمم شده بودم.
در نهایت پدرتان راضی شدند؟
همان شب از ترس آنکه پدرم نگذارد صبح با عمامه از خانه بیرون بروم، فرار کردم! رفتم مسجد لرزاده و از آیت ا… برهان خواستم به من حجره بدهند. نخستین حجره مسجد لرزاده را که تازه ساخته بود، به من دادند. سال 63 قمری، یعنی 1321 شمسی بود که استاد ما مریض شد و پزشک ها به او گفتند چند ماهی به مکانی در 12 فرسخی تهران بروند. ما هم همراه ایشان به ییلاق رفتیم.استاد در آن روستا شب ها چراغ فانوس روشن می کرد و درس می داد. نماز شب طلبه ها ترک نمی شد.
چه سالی از تهران به قم مشرف شدید؟
همان سال به قم رفتم، مدرسه فیضیه را بلد نبودم. از چندین نفر سؤال کردم. حال و هوای آن روزهای قم بسیار عجیب بود. صبح ها طلبه ها عمامه به سر دسته دسته در حرم حضرت معصومه (سلام ا…علیها) با هم مباحثه می کردند. آنقدر عاشق درس و بحث بودم که شب عید برخلاف همه طلبه ها در قم ماندم و به تهران نرفتم. عید داخل حجره تنها نشسته بودم و درس می خواندم. موقع شام چند تخم مرغ نیمرو کردم و یادم افتاد الان طلبه های دیگر با خانواده نشسته اند و پلوی شب عید می خورند، اما با خودم حرف می زدم و دائم می گفتم نیمروی قم بهتر از پلوی تهران است. واقعا عاشق درس بودم.
و چه سالی ازدواج کردید؟
سال 67 قمری (1325 شمسی) ازدواج کردم و دو سال بعدش درس خارج را خواندم. آن روزها نزد آقا سیدمحمدتقی خوانساری (ره) می رفتیم و نماز را پشت سر ایشان می خواندیم. من در طول عمرم، از نظر کیفیت، نماز جماعتی بهتر از نماز آقا سیدمحمدتقی خوانساری ندیدم.
نماز بارانی که ایشان خواند، بسیار معروف است. وقتی ایشان نماز خواندند، باران گرفت و رودخانه های خشک لبریز آب شد.
آن روزها خرج زندگی را چطور تأمین می کردید؟
مشکلات بسیاری داشتم. کتاب می فروختم و حتی پول قرض می کردم. یادم است گاهی حتی دو زار پول نداشتم که حمام بروم، به همین خاطر اول از حمامی اجازه می گرفتم و اگر قبول می کرد، نسیه دوش می گرفتم.بعد از فوت آیت ا… خوانساری، عذری برایم پیش آمد و مجبور شدم به تهران برگردم.وقتی از قم بازگشتم، ابتدا قصدم آن بود که به بازار بروم و بازهم میرزا بنویس شوم. البته همراه با کار به طور افتخاری و رایگان منبر بروم و کارهای تبلیغی کنم. عده ای از دوستان گفته بودند شیخ محمد حسین زاهد (ره) در مسجد امین الدوله تهران دست تنها است و نیاز به کمک دارد. به پیشنهاد آقای حق شناس، از علمای بزرگ تهران، به مسجد امین الدوله رفتیم و درست پشت سر ایشان ایستادم و نماز خواندم. بعد از نماز از آقای حق شناس خواستند منبر بروند، اما ایشان مرا نشان دادند و گفتند: امشب ایشان منبر می روند. حالا من برای نخستین بار بود که به این مسجد آمده بودم. بالای منبر رفتم چند مسئله شرعی گفتم و برخی از صفات مؤمنان را بیان کردم، شیخ هم داخل محراب نشسته بود و زیر لب طیب ا… می گفت.فردای آن شب، آقای حق شناس مرا دید و گفت، شیخ محمدحسین زاهد بسیار منبر شما را پسندیده و درخواست کرده است در اداره حوزه و مسجد کمکش کنید. آقای حق شناس آن روز به من گفت شیخ تا حالا به هیچ کس غیر از شما طیب ا… نگفته است؛ به هر حال کار خدا بود. از آن به بعد شبها به مسجد می رفتم و حدیث و مسئله شرعی می گفتم. بعد از چند وقت شیخ از من خواستند تفسیر قرآن بگویم و من کلاس های تفسیر را شروع کردم.
بنابراین پس از فوت مرحوم زاهد مدرسه به همت شما اداره شد؟
از سال 75 قمری یعنی سال 1333 شمسی به مدت سه سال فقط کلاس های شبانه داشتیم. بعد از چندوقت با مشورت تعدادی از علما و به دعوت اهالی محل به مسجد ملامحمد جعفر (حوزه علمیه کنونی) آمدم. 52 سال پیش که به این مدرسه آمدم، اینجا یک بنای مخروبه و محل نگهداری خاک زغال و خمره ترشی بود، اما با کمک مردم و اهالی محل و تعدادی از تجار، سر و سامانی به این مسجد دادیم و با تعداد کمی طلبه کار را شروع کردیم.
* * *
از چهره های درخشان مدرسه مجتهدی می توان به شهید غلامحسین حقانی، شهید محمود قندی، شهید محمدعلی فیاض بخش، شهید محمد بروجردی، شهید محمدجواد تندگویان، شهید مصطفی چمران، حجت الاسلام ناطق نوری، آیت الله محسن خرازی، دکتر غلامعلی حداد عادل، حجت الاسلام محسن کازرونی، آیت الله رضا استادی، آیت الله محمدعلی جاودان و... اشاره نمود.
لابلای صفحات مطلب جالبی به چشمم خورد. گویا حاج آقا به همه طلبه ها اجازه معمم شدن را نمی دادند. گاهی اوقات حتی به بعضی از طلبه هایی که سالهای بالا درس می خواندند اجازه نمی دادند که ملبس شوند. مثلا اگر در سال 200 نفر آماده عمامه گذاری داشتند ایشان فقط به 20 نفر اجازه می داد. و برای اینکار دلایل مختلفی داشتند. مثلا می گفتند این طلبه با اینکه در درس موفق است اما بیان قوی ندارد و نمی تواند منبر برود و با بیانش در اجتماع تاثیر بگذارد! و ایشان به معمم شدن افراد بسیار توجه داشتند و اجازه نمی دادند افرادی که صلاحیت ندارند معمم شوند.
متاسفانه ما همیشه وقتی متوجه خیلی چیزها می شویم که کار از کار گذشته باشد. این بزرگ را وقتی باید بشناسم که...
پ.ن:
- روحشان شاد و یادشان گرامی و راهشان پررهرو.