این طور نیست که طلبه‌ها هر وقت اراده کردند، طلبه شوند و وارد حوزه شوند. وارد شدن به این لباس و این سلک، نیاز به دعوت شدن دارد، دعوتی که از همه صورت نمی‌گیرد و همه آنهایی هم که از آنها دعوت شده است، در ادامه این راه، موفق نمی شوند. متن زیر ماجرای یکی از همین دعوت شده هاست که حالا طلبه است…


من در سال هشتاد و دو، پس از هفت سال تحصیل در حوزه علمیه اصفهان، برای ادامه تحصیل به قم مهاجرت کردم. در آن دوران علاوه بر درس خواندن، مسئولیت های کوچک و بزرگی هم در اصفهان داشتم و تنها عاملی که باعث شد درس خواندن و مفید بودنِ هم زمان را رها کنم و به درس خواندنِ تنها در غربت اکتفا کنم؛ احساس وظیفه بود. (توجیه این مطلب زمان و استدلال زیادی لازم دارد و در این نوشتار به دنبال بیان آن نیستم؛ لذا فاکتور می گیرمش.) هجرت به قم در مرداد آن سال شروع شد و در نیمه شهریور به پایان رسید. البته همه چیزهایی که به نحوی با من در ارتباط بودند در این مدت هجرت نکردند؛ بل چیزهایی مثل شهریه و دلم در اصفهان ماند. شهریه ام چند ماه بعد و دلم چند سال بعدتر، همزمان با ازدواج کردن به قم منتقل شد.

یکی از قوانینی که آن سالها در حوزه علمیه قم (به دلایلی که بازهم مهم نیست) وجود داشت، این بود که به طلاب اصفهانی و مشهدی حجره و به قول دانشجوها، خوابگاه نمی دادند. ما هم با این تعهد که خودمان فکری برای خوابگاهمان می کنیم، توانستیم مجوز انتقال از اصفهانبه قم را بگیریم. گفتم ما، چون ما دو نفر بودیم که هجرت کردیم. البته قبل از هجرت نیز استخاره ای زدیم و آیه آمد: ما دعای شما دو نفر را اجابت کردیم. منظور آیه به حضرات موسی و هارون بود که قرار بود به مصر بروند و مردم را به سوی حق دعوت کنند؛ ما نیز این آیه را به فال نیک گرفتیم و راهی شدیم.

روزهای اول به فکر پیدا کردن خوابگاهی بودیم که زیر نظر مدیریت حوزه نباشد و بتوانیم با لابی کردن با مسئولش، برای خودمان سرپناهی درست کنیم؛ اما به خاطر تعهدی که داده بودیم، نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود. چند روز بعد را به دنبال اجاره کردن خانه دانشجویی بودیم؛ اما به خاطر پولی که نداشتیم، نشد. بقیه ایام، تا پایان داستانی که می خوانید را هم بی هدف در خیابان های قم می گشتم؛ چون راهی به عقلم نمی رسید. در این جمله از صیغه مفرد استفاده کردم، چون رفیقم همان هفته اول بی خیال اجابتِ وعده داده شده شد و به اصفهان زیبا بازگشت. من هم با بزرگی مشورت کردم و او گفت: با چنگ و دندان خودت را در قم نگه دار! من هم توانستم خودم را نزدیک به دو ماه نگه دارم.

این ماندن در قم حقیقتاً چنگ و دندان می خواست. برنامه روزانه ام این بود که از ساعت هشت صبح به کلاس حوزه بروم و تا اذان ظهر، مشغول باشم. پس از آن شکمم را با کمترین قیمت سیر می کردم؛ (قبلاً گفتم که شهریه ای نداشتم و باید رعایت ته مانده پولم را می کردم.) پس از سیر شدن، به حرم می رفتم و نمازی می خواندم و گوشه ای را پیدا می کردم که از دید خدام حرم در امان باشد، تا ساعتی را ولو شوم. بعد از ظهر هم به مؤسسه امام خمینی می رفتم که فلسفه بخوانم. تا ساعت ده شب در کتابخانه مؤسسه می ماندم و آخرین نفری بودم که با زور حراست مؤسسه بیرون می رفتم. پس از آن ساکی را که همیشه به همراه داشتم را روی دوش می انداختم و به سراغ رفقا می رفتم تا پیش آنها بخوابم. این رفقا شامل صمیمی ترین ها تا کسانی که فقط با هم سلام و علیکی داشتیم می شدند. ماندن پیش رفقا چهل شبی ادامه داشت؛ تا جایی که رفقا تمام شدند و من هم رویی نداشتم که این روش را ادامه دهم. اولین شبی که رفیقی برایم نمانده بود، مستأصل از مؤسسه بیرون آمدم. نزدیک در ورودی، یکی از رفقا را دیدم که هنوز سرش خراب نشده بودم. با دیدن من فریاد زد که کجایی از بس به دنبالت گشتم؟ گفتم: چطور؟ گفت: از بچه ها شنیده ام که آواره ای؛ امشب را به خانه ما بیا. من هم تعارف سر دستی کردم که مزاحم نمی شوم. دستم را کشید و گفت: خفه شو. آن شب، شام درست درمانی خوردم و روی یک پتوی سفید خوابیدم. به سقفی که بالای سرم بود نگاه کردم و با خود گفتم: این هم از سقف امشب؛ بخواب تا سقف فردا شب.

فردا صبح زود، خوشحال و شارژ از خانه رفیقم بیرون زدم. شام و صبحانه خوبی خورده بودم و شبی را با آرامش پشت سر گذاشته بودم. همین ها تحملی به اندازه یک هفته به من داد. البته به این انرژی نیاز داشتم؛ چون هفته بعد را واقعاً آواره بودم. ظهرها را در حرم می گذراندم و شب ها را روی نیمکتی در پارکی نزدیک حرم. این جمله را شماراحت می خوانی و دست بالا، نُچ نُچی می کنی؛ اما من با تمام سختی هایش آن را از سر گذرانده ام. آخرین شب هفته، روی نیمکتم خوابیده بودم که دستی تکانم داد؛ چشمها را باز کردم و صاحب دست را دیدم. طرف مأمور بهزیستی بود و می خواست جمعمان کند. من هم دست پیش را گرفتم که خجالت نمی کشی که می خواهی من را با این تیپ و هیبت ببری بهزیستی؟ آقای بهزیستی گفت: چرا اینجا خوابیده ای؟ گفتم: طلبه هستم و نصف شب از اصفهان به اینجا رسیده ام. اینجا خوابیده ام تا صبح شود و به حوزه بروم. راست می گفتم؛ هفته پیش، نصف شب از اصفهان رسیده بودم و امشب هم اینجا خوابیده بودم تا فردا به حوزه بروم. آقای بهزیستی جواب داد: ولی نگهبان پارک می گوید چند شب است اینجا می خوابی! آچ مز شده بودم. خودم را به خریّت زدم و گفتم: من؟ طرف نگاهی به لباسی که پوشیده بودم کرد و گفت: به هر حال اگر دوباره اینجا دیدمت، جمعت می کنم. او رفت و من هم راهی شدم. ساعت دو و سه صبح بود و من خواب آلوده، تلو تلو می خوردم. رفتم تا به یک حمام عمومی رسیدم. اما بسته بود. در زدم و صاحبش را از خواب بیدار کردم. حمامی پرسید: چه کار داری؟ گفتم: آدمی زاد در حمام عمومی چه کار دارد؟ گفت: برو بعد از اذان صبح بیا؛ اما از بس اصرار کردم راضی شدو راهم داد. من هم رفتم تو و تا صبح خوابیدم.

فردا صبح رفتم سر کلاس و ظهر آمدم حرم. نماز را خواندم و روبروی ضریح مطهر به ستونی تکیه دادم. دقایقی به ضریح نگاه کردم و دست آخر گفتم: دم شما گرم! عجب اجابتی کردید.

این را که گفتم، عقل از سرم پرید. از جا بلند شدم و با سرعت به سمت ساختمان مدیریت حوزه رفتم. خودم را به طبقه چهارم رساندم و به اتاقی رفتم که چند ماه پیش، پرونده ام را از اصفهان به آنجا تحویل داده بودم. در آن اتاق دو نفر، یکی با لباس شخصی و دیگری سیدی معمم کار می کردند. پرونده من زیر دست سید بود. سلامش کردم و او هم چشمش را از مونیتور روی میزش برداشت و جوابم داد. وضعیتم را توضیح دادم و گفتم: آقا جان! خر ما از اول دُم نداشت. پرونده ما را بدهید تا به ولایت خودمان برگردیم. سید گفت: شما پرونده ات را کِی به قم آورده ای؟ گفتم: همین مرداد امسال. سید گفت: بر اساس فلان قانون، حداقل باید یک سال پرونده ات در قم بماند؛ پس نمی توانی پرونده ات را به اصفهان برگردانی. این جمله، مانند جرقه ای به انبار باروت بود. در کسری از ثانیه، از این سوی میز، یقه سید را گرفتم و از جا بلندش کردم و با کله به بینی اش کوبیدم. مونیتور روی زمین افتاد و مانند بینی سید شکست. در یک دقیقه بعد، هر فحشی بلد بودم را دادم و آن چنان داد زدم که هر آدمی که در ساختمان مدیریت بود، به داخل آن اتاق آمد. همه تلاش می کردند من را از سید جدا کنند؛ ولی من یقه او را رها نمی کردم. در یک بی منطقی کامل او را مقصر می دانستم و می خواستم تمام بدبختی های هفته پیش را تلافی کنم. سرانجام بعد از یکی دو دقیقه،غائله با دخالت بچه های حراست تمام شد. آنان، دو نفری دستم را از پشت گرفتند و از اتاق بیرونم آوردند. در همان لحضات رسماً تهدید می کردند که پدرت را جلوی چشمت می آوریم. اما سید با دستمالی خونی که جلوی صورتش گرفته بود، به دنبالمان دوید که کجا می بریدش؟ او با من مسئله شخصی داشته و کاری به مسئولیتم ندارد. بزرگوار آنقدر دروغ گفت تا دستم را رها کردند و رفتند.

دوباره آچ مز شده بودم. روی زمین نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم. کسی آمد و لیوان آبی به دستم داد. به انبوه جمعیتی که مبهوت این ماجرای اکشن بودند نگاه کردم. از میان آنها یکی از بچه های اصفهانی بیرون آمد. کنارم نشست و گفت: چه مرگت شده؟ با بی میلی، در دو سه جمله وضعیت را برایش توضیح دادم. او گفت: حاضری به خوابگاه طلاب غیر ایرانی بیایی و در عوض روزی دو ساعت کار کردن در معاونت فرهنگی، خوابگاه و غذا بگیری؟

بالاخره خودم را از آن آشوب نجات دادم و با رفیق اصفهانی به خوابگاه غیر ایرانی ها رفتم. آدم هایی که با عقاید و رفتارشان زندگی ام را زیر و رو کردند. به همین راحتی اجابت شده بودم. البته اوضاع کمی تغییر کرده بود؛ در دو ماه گذشته، مشکلات به حدی روحم را صیقل داده بود که احساس نزدیکی زیادی به خدا می کردم؛ حالتی که بعد از آن، احساس نکردمش.

پی نوشت:

هرچند این داستان واقعی است؛ ولی شما فرض کن همه اسامی و افراد تخیلی هستند.

پا نوشت:

به جای اینکه در این داستان به دنبال مقصر باشی؛ به این فکر کن که ربط آن را با مصیبت هایی که به ما می رسد، چیست؟ این مطلب را اولاً برای این منظور نوشته ام؛ و ثانیاً برای «دیگران». دوباره احساس وظیفه کرده ام و می دانم این بار غیر ازخودم، «دیگران» را نیز گرفتار می کنم. گرفتاری در پیش است که عاقلان دانند.

تکمله:

چند ماه بعد از ماجرای اکشن، به سراغ سید رفتم. بینی اش خوب شده بود و مونیتور را عوض کرده بودند. سلامش کردم و گفتم: من را می شناسید؟ نگاهش را از صفحه مونیتور برداشت و گفت: نه! گفتم: من همان کسی هستم که بینی ات را شکستم و تو اجازه ندادی چوب در آستینم کنند. گفت: من؟ عوضی گرفته ای!! گفتم: نگرفته ام. گفت: شاید یک طبقه اضافه آمده ای. اینجا همه طبقات هم شکل اند. گفتم: می دانم نمیخواهی خجالتم بدهی؛ ولی با این کار، بیشتر خجل می شوم. گفت: هر چه ما می گوییم نر است، تو می گویی بدوش!! هرچه گفتم و قسمش دادم و شاهد و دلیل آوردم؛ از رو نرفت. حتی اجازه نداد ببوسمش!

منبع :

http://sharifblog.blogfa.com/post-91.aspx